اتحادیه انجمنهای اسلامی دانش آموزان دزفول

دوباره پیامبر ...

| جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۳۱ ق.ظ | ۰ نظر

این آفتاب که امروز مشرق چشم‌های حسین(علیه‌السلام) را به میهمانی کهکشانی از لبخند برده است، اکبر است. این شکوفه که بر شاخسار وجود لیلا شکفته، علی است. می‌بینی!؟ هرچه زیبایی است خدا در تبسم این کودک نشانده است!
یازده شعبان است. ماه پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) و پیامبر کوچک حسین(علیهما‌السلام) چشم گشوده است. پدر، پیشانی روشنش را می‌بوسد. مادر نیز. سه تبسم در هم گره می‌خورند و بهار در خانه حسین(علیه‌السلام) آغاز می‌شود.
کاروان کاروان شادی می‌رسد. علی(علیه‌السلام) در را می‌نوازد. در گشوده می‌شود. نوزاد را به آغوشش می‌سپارند. می‌پرسند نامش چیست و حسین(علیه‌السلام) نرم و متواضعانه پاسخ می‌دهد: «به خدا سوگند، اگر هزار فرزند بیابم نام همه را علی خواهم گذاشت.» نسیم بوسه‌ی علی(علیه‌السلام) نیز بر پیشانی کودک می‌نشیند. شگفتا! نسیمِ همه‌ی بوسه‌ها بر پیشانی می‌وزد!
فرشتگان آمده‌اند. همهمه‌ی بال‌هایشان سپید در سپید گستره‌ی خانه‌ی حسین(علیه‌السلام) را پوشانده است.
- مبارک باد این نوزاد، خجسته و خوش فرجام باد این فرزند! چه قدر شبیه پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) است! چه قدر شبیه مسیح(علی‌نبیناوآله) ! یا حسین!
جدّ مادرش، عروة بن مسعود ثقفی شبیه مسیح(ع) بود. شبی که پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) سیر آسمان می‌کرد، در معراج خویش مسیح(ع) را دید و با شگفتی گفت: چه قدر شبیه عروه است و اینک فرزند لیلا، ‌هم‌سان عیسی(ع) است. همانند عروه. دو پیامبر در فرزندت خلاصه شده‌اند. ما فرشتگان به زیارت دو رسول آمده‌ایم. به دیدار مسیح(ع) و مصطفی(صل‌الله‌علیه‌وآله)!
در آشوب خیز این سال –سال سی و سوم هجری– سال تلخ کامی مدینه، سال ازدحام ابرهای سیاه، سال‌اندوه و درد، 23 سال گذشته از تنهایی و غربت و صبوری علی(علیه‌السلام)،‌ این ولادت، شهدی است که در کام خانواده‌ی علی(علیه‌السلام) می‌نشیند و بشارتی است که قلب‌های زخم زده را میهمان شادابی و شگفتی می‌کند. و چه خالی است جای فاطمه(سلام الله علیها)!

* * *

علی کوچک حسین(علیهماالسلام) می‌خندد. حسین(علیه‌السلام) نیز و همه‌ی فرشتگان و آسمانیان لبخند می‌زنند. گهواره تکان می‌خورد. فطرس آمده است تا به پاس محبّتی که از حسین(علیه‌السلام) دیده است،‌ گهواره جنبان علی(علیه‌السلام) باشد. دو فرشته‌ی بزرگ خدا، جبرئیل و میکائیل که روزگاری، لای‌لایشان نغمه‌ی آرامش کودکی حسین(علیه‌السلام) بود، در کنار گهواره علی(علیه‌السلام) نشسته‌اند. این کودک محبوب زمین و آسمان است. مثل پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله)! آن قدر شبیه پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) است که از خاطر جبرئیل یادهای شیرین 23 سال همراهی با پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) می‌گذرد. مبارک باد ولادت دوباره پیامبر، خجسته باد ولادت اکبر(علیه‌السلام) در ماه پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله).

* * *

پیشانی بر خاک بگذار لیلا! اکبر تو(علیه‌السلام) شبیه جد شهیدت عروه است. عروه، مؤذن بود و سفیر پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) در طائف. مردم را به خدا و رستگاری می‌خواند و نامردمان، تیر بارانش کردند. اذان می‌گفت و تیرها، زخم بر قامت غیورش می‌نشاندند. صدایش را تیر در گلو شکست و علی کوچک تو(علیه‌السلام)، مؤذن حسین(علیه‌السلام) است. خدا را سپاس بگو که کودک شیرین تو هم از جد پدری نشان دارد و هم از جد مادری. نماز شیرین کودکت را فرشتگان به نظاره می‌ایستند. هم‌چنان که اذانش را به زمزمه همراه می‌شوند. عجیب هدیه‌ای به تو داده‌اند لیلا. هر صبح و شام، شاکر نعمت بزرگ خدا باش «و اما بنعمة ربک فحدث».

* * *

چه با وقار می‌نشیند. چه رشید برمی‌خیزد و چه دلنشین قدم می‌زند. این نوجوان که دل‌ربا و روح‌افزا قرآن زمزمه می‌کند و شکوه رفتار و فصاحت گفتارش در همگان شگفتی و شیفتگی می‌آفریند علی‌اکبر توست یا حسین(علیه‌السلام)!

کلمات که از زبانش می‌تراود، پیران قوم در نهبت و سکوت، با خویش نجوا می‌کنند که این پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) است. جمال او، جمال رسول(صل‌الله‌علیه‌وآله) است. جلال او، جلال علی(علیه‌السلام) و کمال او، جلوه گاه همه‌ی آیات، همه‌ی زیبایی‌ها.
حمد را به فصاحت پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) می‌خواند. عبدالرحمن سلمی را به پاس آموختن سوره‌ی حمد به او، سپاس گفتی و نواختی و دهانش را از مروارید آکندی. اینک عبدالرحمن می‌نشیند، گوش می‌سپارد تا حمد را از اکبر تو(علیه‌السلام) بیاموزد تا گوش را به صدای پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله)آشنا کند، به زیباترین صدا.
آن روز دهان عبدالرحمن را پر از گوهر ساختی و سخاوتمندانه و کریمانه‌اش نواختی؛ امروز با اکبر(علیه‌السلام) چه می‌کنی که حمد می‌خواند و استاد به شاگردی می‌نشیند و در طنین حمد نوجوانیش جاری می‌شود!؟ اگر می‌خواند و ظرائف و لطائف نهفته در حمد را پیامبرانه باز می‌گوید و هزار هزار عبدالرحمن به گوهر گوهر کلامش جان و دل می‌سپارند و وحی را دیگر گونه می‌شنوند؛ از جنس همان لحظه‌هایی که جد تو پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) پس از بارش بکر وحی، باز می‌خواند و زمزمه می‌کرد.
نوجوان تو یا حسین بوسیدنی است. برخیز و ببوس این لب‌های متبرک و متبسم را. پیامبر لب‌ها، تو را می‌بوسید؛ تو نیز لبان پیامبر کوچکت را ببوس. بوسه بر این لب‌های تلاوتگر، بوسه بر قرآن است.

* * *

فصل انگور نیست که از پدر خوشه‌ای می‌طلبی. این‌جا مسجد است؛ تاکستان نیست! اما تا اشاره می‌کنی ستون مسجد لبیک می‌گوید. پدر را شکیب خواهش چشم‌های تو نیست. تو می‌خواهی و حسین(علیه‌السلام) بی‌تاب می‌شود و طلوع انگور از ستون مسجد همه را شگفت زده می‌کند و مگر حسین(علیه‌السلام) کم از صالح است که به خواهش او از کوه شتر سر بیرون ‌آورد.

   تازه پدر می‌گوید: «ظهور انگور چندان شگفت نیست، آن‌چه نزد خداست برای دوستانش بیش از این است.»

* * *

مهمان‌نوازی اکبر تو(علیه‌السلام)، زبان‌زد همه است. از دوردست‌ها می‌آیند تا کرامت و نوازش و منش او را ببینند. وصف سفره‌ی شبانگاه او کران تا کران این بیابان را پر کرده است. مدینه یک مهمان‌سرا دارد و آن مهمان‌سرای اکبر توست. پانزده ساله است اکبر تو، اما به شیوه‌ی بزرگان می‌نوازد و مهمان می‌سازد. این خانه که برای او ساخته‌ای، مأمن و ملجأ ره‌نوردان و مسافرانی است که خسته از راه شبانگاه به مدینه می‌رسند و با دیدن شعله‌ی آتش بر تپه، می‌فهمند که کریمی بزرگوار به میهمانی و ضیافتشان خوانده است.

این شیوه‌ی شیرین مهمان نوازی را تو به او آموخته‌ای. این رسم خانواده‌ی شماست که مهمان و یتیم و اسیر را بنوازند. پیش از این نیز چنین بوده‌اید و سوره‌ی دهر گواه است که خانه و خانواده‌ی شما پناه بی‌پناهان است.
علی‌اکبر تو(علیه‌السلام) جز خضوع و افتادگی نمی‌شناسد. پای برهنه می‌ایستد، مهمان را استقبال و بدرقه می‌کند و کام‌ها را آن‌چنان به لقمه‌های محبت و لطف خویش مهمان می‌کند که تا همیشه، زبان به ستایش و خاطره‌گویی از شیوه‌ی مرضیه او می‌گشایند.

* * *

تو در خانه پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) داری، علی(علیه‌السلام) داری و آفتابی که از همه‌ی خورشیدها بی‌نیازت ساخته است. همین دیروز بود که مردی مسیحی شتابان قدم به مسجدالنبی(صل‌الله‌علیه‌وآله) گذاشت. چشم‌ها به اشارات و صراحت به او گفتند: برو! مسجد جای تو نیست. و او به التماس و اشک می‌گفت: «فرصت دهید. دیشب خوابی شگفت دیدم. دیدم پیامبر شما آمده بود در همین مسجد و عیسی بن مریم(ع) نیز با او بود. مسیح ژرف در من نگریست و گفت: «در محضر خاتم الانبیاء(صل‌الله‌علیه‌وآله) اسلام اختیار کن که پیامبر برگزیده‌ی خداست.» من اسلام اختیار کردم و اینک آمده‌ام تا اسلامم را به نزدیک‌ترین و محرم‌ترین انسان به رسول‌خدا(صل‌الله‌علیه‌وآله)، عرضه کنم و با او بیعت کنم.» همه تو را نشان دادند یا حسین. تو به مسجد آمدی. مرد خود را به پای تو ‌انداخت. شانه‌هایش را نواختی. خواب خویش را بازگفت و تو علی‌اکبر(علیه‌السلام) را صدا زدی. نقاب بر چهره داشت. به مسجد آمد و کنارت نشست. با دستان مهربان نقاب از چهره‌ی اکبر(علیه‌السلام) گرفتی. مرد سیمای پیامبر گونه‌ی علی‌اکبر(علیه‌السلام) را دید. بی‌هوش شد. با خنکای آب به هوش آمد. بی‌تابانه و مقطع می‌گفت: «خود اوست؛ خود پیامبر! همان است که در خواب دیدم.» و خود را بر پایش افکند که یا رسول الله خوش آمدی!

باز دست مهربان تو بود و شانه هایش که: «ای مرد! این پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) نیست. این اکبر(علیه‌السلام) است. فرزند من.» و مرد پی‌درپی می‌گفت: «به خدا قسم شبیه پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) است. شبیه همان که در خواب دیدم.» کاش نمی‌شنید امتداد گفته‌هایت را که به او گفتی: «اگر پسری چون او داشتی، اگر خاری بر پای نازک جوانت بخلد؛ اگر زخم‌اندک بر لطافت بدن فرزندت بنشیند چه می‌کنی؟» و او گفت: «مولای من، می‌میرم! من‌اندوه فرزندم را شکیب نمی‌توانم!» و تو آهسته در گوشش گفتی: «می‌بینم آن روز را که این فرزند را مقابل نگاه اشکبار من «قطعه‌قطعه» می‌کنند!»
ای کاش نمی‌شنید تا آن‌گونه صیحه نزند. آن‌گونه دست بر سر نکوبد و دیگر بار بی‌هوش نشود. یا حسین! هیچ کس تاب نمی‌آورد شنیدن این قصه را. همه شیفته‌ی این نوجوانند. قصه‌ی ‌اندوهناک فردای این نوجوان را مگو. هیچ سینه تاب نمی‌آورد. هیچ خاطری باور نمی‌کند. یا حسین نگو! آسمان می‌لرزد. زلزله بر ارکان عالم می‌افتد. یادت هست روزی که پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) رفت چه گذشت؟ مادرت زهرا چه می‌کرد؟ نه نگو! تا داغ پیامبر(صل‌الله‌علیه‌وآله) تازه نشود. تا دوباره مدینه سوگوار نشود. هنوز فرشتگان از سوگ آن روز فارغ نشده‌اند.
می‌گویی بگو؛ اما لیلا نشنود که مادر را شکیب این خبر نیست. گیرم فردا مادر نباشد، اما شنیدن این خبر کافی است تا روز لیلا را شب کند. و شب لیلا را به صبح یا صبح لیلا را به شب نرساند. نه، نگو! اصلاً خودت تاب می‌آوری بازگفتن این روایت هستی سوز را؟ نه! به جان اکبر(علیه‌السلام) مگو!

برگرفته از کتاب «دوباره پیامبر» / محمد رضا سنگری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی